امیربهادرامیربهادر، تا این لحظه: 13 سال و 11 روز سن داره

روزگار من و بهادر

ازمایش خون

دیروز صبح برای اولین بار رفتیم ازمایشگاه برای دادن ازمایش خون از شب قبلش استرس داشتم که نکنه خیلی اذیت شی و خیلی گریه کنی ولی برعکس بسیار تا بسیار پسر خوبی بودی و تو بغل من نشستی فقط اخرش که خانوم پرستار یک کم سرنگ رو تو رگت بالا و پایین کرد ترسیدی و دستت رو کشیدی و خون پاشید بیرون ولی سریعا یک باند گذاشتن روی دستت و خون بند اومد وبعد برای اینکه انرژی بگیری با بابا شاهد رفتیم سه نفری جگر خوردیم خیلی مزه داد خدایا متشکرم از این همه لطفی که به من داری پسرم را به تو میسپارم خودت همیشه یار و یاورش باش ...
8 مهر 1392

29 ماهگی

پسر عزیزم 29 ماهگیت مبارک امروز به فکر روزی که تو امدی بودم من و تو یک شکل خاص به هم وابسته شدیم من به تو احتیاج دارم و تو به من این به خاطر شرایطی ست که ما داریم گاهی خنده هست و گاهی گریه ولی میگذرد چه خوب میگذرد کلاس ها رو همچنان ادامه میدهیم و بسیار راضیم ولی بعضی وقتا که تو کلاس گریه میکنی و با اشک ریختن به من نگاه میکنی که کمکت کنم جگرم اتیش میگیره و نفسم میگیره  همون لحظه از خدا میخواهم هیچ بچه ای مریض نباشه بهادرم دوست دارم وقتی بزرگ شدی و این مطلب رو خوندی بدونی که عاشقانه دوست دارم و هر کاری کردم به خاطر خودت بوده منو ببخش مرد کوچکم امیدوارم دلت شاد و لبت خندان و اینده ات زیبا و روشن فرشته زیبا و معصومم دو...
8 مهر 1392
1